Icon Search
Icon
Icon Search
Icon Info.TehranMusic.com@gmail.com Icon 09125032337
دانلود آهنگ جدید مجتبي دربيدی به نام عشق خدايی
آهنگ جدید به نام
-
Date ۲۱ خرداد ۱۳۹۴ Download 2,281,804 Like 0 Comment ۵
More
More
Download دانلود آهنگ MP3 320MP3 128MP3 64

دانلود آهنگ جدید و فوق العاده زیبای و شنیدنی مجتبي دربيدی به نام عشق خدايی
تنظيم : شاهین متولی - شعر و ملودی : مجتبي دربيدی




 

آهنگ جدید مجتبي دربيدی به نام عشق خدايی


Download new song Mojtaba Dorbidi "Eshghe Khodaei" live in tehranmusic


هم اکنون میتوانید آهنگ جدید مجتبي دربيدی را از تهران موزیک به صورت آنلاین گوش کنید و یا با 3 کیفیت دانلود نمایید

 

متن آهنگ مجتبي دربيدی عشق خدايی


 

برچسب ها
دیدگاه کاربران
در حال بررسی (0) | تایید شده (5)
پاسخ به نظر ، لغو پاسخ
ارسال نظر
خوکشل گفته :
۲۸ خرداد ۱۳۹۴
پاسخ
ششرو ور
رها خواهر پسر شجاع گفته :
۲۱ خرداد ۱۳۹۴
پاسخ
این اسگول دیگه کیه؟؟
j گفته :
۲۲ خرداد ۱۳۹۴
پاسخ
از اقوام شما و ارشام هستن
ممدلی گفته :
۲۲ خرداد ۱۳۹۴
پاسخ
کمتر خودتو ضایع کن و آی پی تو امروز لو رفته و کاملا معلوم شد که از کدام منظقه کامنت فرستاده شده.اما چون آشنا هستی نمیخوام تو را ضایع کنم و دیگه هم رو آهنگ خوانده ی محترمی مثل دربیدی خودت رو ضایع نکن
داستان مادربزرگ گفته :
۲۸ خرداد ۱۳۹۴
پاسخ
یکی بود یکی نبود ..زیر گنبد کبود تو یه شهر دور دختری با پدرش زندگی می کرد..دختر قصه ما مادرش رو تو بچگی از دست داده بود.تا اینکه پدرش ازدواج کرد..اون خانوم یه دختر درست هم سن و سال دختر قصه ما داشت ..وقتی دختر تو خونه بود این مادر و دختر خیلی اذیتش می کردن و هر وقت دختر به پدرش شکایت می کرد پدر اونو دلداری میداد..تا از بد روزگار پدر در یک حادثه از بین رفت و دختر بی نوا خیلی تنها شد ..دختر از صبح مجبور بود همه کارهای خونه را انجام بده ولی خواهر ناتنیش همش مشغول بازی بود ..یه روز نامادری یه مقدار پنبه به دختر داد و گفت اینها رو بر و بریس..دختر هم رفت تو صحرا و برای خودش مشغول ریسیدن بود که یه دفعه یه باد شدید اومد و پنبه ها رو با خودش برد دختر گریه کنان دنبال باد دوید تا اینکه باد پنبه را داخل یه چاه انداخت..دختر رفت سرچاه و تصمیم گرفت که بره پاین و پنبه را بیاره ..یه طناب پیدا کرد و از چاه پاین رفت و دید اونجا یه دیو با سر و روئی آشفته نشسته و یه دفعه جا خورد و سلام کرد ..دیو گفت : دختر اینجا چیکار می کنی؟بخشید باد زد و پنبه ام افتاد اینجا .دیو گفت خوب حالا که دختر مودبی هستی بیا اینجا و سر من را بجور(بگرد) و بین چی توش می بینی..دختر رفت و تو موهای بلند و به هم ریخته دیو کلی عنکبوت و عقرب و مار دید با خودش فکر کرد و گفت :اینجا چیزی نیست خیلی تمیزه..دیو که از زیرکی دختر خوش اومده بود گفت خوب برو دم او چشمه یه آب سیاه میاد نزن به صورت .یه آب قرمز میاد نزن به صورت..یه آب سفید میاد بزن به صورت.دختر هم رفت و همون کاری که دیو گفته بود را انجام داد و یه دفعه یه ماه زیبا و نقره ای روی پیشونیش دراومد و زیبای دختر را صد چندان کرد..از اینجا بود که اسم دختر قصه ما شد ماه پیشونی
دیو پنبه ها رو ریسید و داد به ماه پیشونی و ماه پیشونی هم تشکر رفت .وقتی به خونه رسید نامادریش با تعجب نگاهش کرد و گفت چه اتفاقی افتاده؟ماه پیشونی هم داستان را تعریف کرد..فردای اون روز نامادری یه دختر خودش هم پنبه داد و دختر به صحرا رفت و یه باد اومد و پنبه را برد و به چاه انداخت..دختر از چاه رفت پاین..دیو گفت چیکار داری؟دختر با بی ادبی گفت که پنبه ام افتاده و اینجا ..دیو گفت بیا سرم را بجور بین چی می بینی؟؟دختر تا نزدیک دیو رفت گفت اه اه چه بوی می دین..چقدر مار و عقرب تو سرتونه..من دست نمی زنم..دیو که از بی ادبی دختر دلخور شده بود گفت برو اونور یه آب سفید میاد نزن به صورت..یه آب قرمز میاد نزن به صورت..یه آب سیاه میاد بزن به صورت..دختر هم رفت و آب سیاه رو زد به صورتش و یه خال گوشتی سیاه بزرگ روی پیشونیش دراومد و دیو پنبه را به دختر داد و دختر گریه کنان به خونه برگشت ..مادر دختر وقتی که اونو به اون شکل دید خیلی ناراحت شد و با ماه پیشونی دعوا کرد ..

روزها گذشت و گذشت تا یه روز تو شهر اعلام کردند که شاهزاده مهمونی گرفته و از همه دخترهای جوان شهر دعوت کرده که در این مهمونی شرکت کن..مادر و دختر خودشون را آماده مهمونی کردن و هرچی ماه پیشونی خواهش کرد که اون را هم با خودشون برن گفتن نه تو باید در خونه بمونی..روز مهمونی که فرا رسید مادر و دختر آماده شدن و قشنگ ترین لباسهای که داشتن را پوشیدن و رفتن..نامادری یه عالمه نخود و لوبیا را باهمدیگه قاطی کرد و به دختر گفت بشین اینها رو جدا کن تا ما برگردیم..ماه پیشونی همینطور که داشت نخود لوبیا ها رو جدا می کرد کلی گریه کرد و از اشکهاش چند تا سطل پرشد..یه دفعه در زدن رفت در رو باز کرد .دید پری مهربون پشت دره..پری گفت چرا گریه می کنی و ماه پیشونی ماجرا را براش تعریف کرد..پری گفت تو به مهمونی برو من میشینم و کارهات رو انجام میدم.ماه پیشونی خوشحال شد ولی یه دفعه دوباره غم تو چشاش نشست..پری گفت دیگه چی شده؟؟ماه پیشونی گفت آخه من لباس ندارم ..پری مهربون یه وردی خوند و یه دفعه ماه پیشونی خودشو تو یه لباس قشنگ دید ..پری گفت فقط قبل از اینکه نامادریت برگرده بیا خونه..

ماه پیشونی خوشحال و خندان به سمت قصر رفت وقتی وارد تالار مهمونی شد همه نگاها به سمتش برگشت .هیچ * تا بحال دختری به این زیبای ندیده بود .. وارد مهمونی شد و یه گوشه نشست ..شاهزاده وقتی ماه پیشونی را دید ازش درخواست رقص کرد و با هم رقصیدن .همه حتی زن بابای بدجنس و دخترش داشتن درمورد ماه پیشونی حرف می زدن..خواهر نا تنی ماه پیشونی به مادرش گفت :چقدر قیافه این دختر برام آشناست..شبیه ماه پیشونیه!!مادرش گفت نه بابا اون کجا این کجا!!ماه پیشونی الان داره تو خونه لوبیا و نخود پاک می کنه..

آخر مهمونی که شد ماه پیشونی تا دید که نامادریش داره آماده رفتن میشه بدو بدو از میدون رقص خارج شد و هر چی شاهزاده داد زد کجا میری گوش نداد و رفت ..ولی یه لنگه کفش اونجا افتاد و دیگه نتونست پیداش کنه..

خلاصه رفت خونه و سریع لباس های کثیف و پاره خودش را پوشید و مشغول انجام دادن کارهاش شد..پری هم دیگه رفته بود..وقتی نامادری و دختر برگشتن خونه دیدن که ماه پیشونی همه کارها رو انجام داده و یه لیخندی از روی بدجنسی به همدیگه زدن..

ماه پیشونی گفت چه خبر خوش گذشت؟؟و اونها همه ماجراهارو با آب و تاب تعریف کردن ..حتی گفتن یه دختر خیلی زیبا اومد و توجه شاهزاده را کلی جلب کرد..

مدتی که گذشت جارچی ها اومدن تو میدون شهر اعلام کردن که شاهزاده دنبال صاحب این کفش می گرده و هر کسی که شب در مهمونی بوده بیاد تا به پاش اندازه کنیم ..

همه دخترهای شهر صف کشیدن ولی کفش پای هیج کدومشون نرفت ..مدتی گذشت تا اینکه روزی در خونه به صدا دراومد..ماه پیشونی رفت در را باز کرد..ماموران شاه بودن که خونه به خونه کفش را به پای همه دخترها امتحان می کردن..

به دختر گفتن اسمت چیه ؟گفت ماه پیشونی..تا ماه پیشونی خواست کفش را امتحان کنه نامادری اومد گفت اون کلفت این خونست و نمی تونه کسی باشه که شما دنبالشین ..دخترش را صدا کرد تا کفش را امتحان کنه ..دختر به زور کفش را به پاش می کرد ولی کفش اندازه اش نبود ..یه دفعه یکی از مامورها گفت خوب حالا که اندازه پای دخترتون نشد بذارین که به پای اون دختر هم امتحان کنیم ..ماه پیشونی خوشحال شد و کفش را پاش کرد و همه تعجب کردن وقتی دیدن که کفش اندازه ی اندازه پای ماه پیشونی بود..مامورهای قصر خیلی خوشحال شدن که بالاخره بعد چند ماه تونستن صاحب کفش را پیدا کن..و از ماه پیشونی خواستن که فردا با سر و وضعی مرتب به قصر بره.. ماه پیشونی هم تو قصر موند و با شاهزاده زندگی قشنگی را شروع کردن

قصه ما به سر رسید ..کلاغه به خونش نرسید
© تمامی حقوق مادی و معنوی این وبسایت متعلق به تهران موزیک می باشد.
طراحی سایت و پشتیبانی توسط وب طراحان جوان
© تمامی حقوق مادی و معنوی این وبسایت متعلق به تهران موزیک می باشد.
طراحی سایت و پشتیبانی توسط وب طراحان جوان
Cover
More More